بُرشی از کتاب "در انتهای سراب"| فریاد الله اکبر
بیمارستان صحرایی خیلی شلوغ بود. میگفتند عملیات شده و بچه ها تو محاصره افتادند و خیلی ها شهید و زخمی شدند. تعداد مجروحین بسیار زیاد بود. دختران و زنان زیادی راهی جبهه ها شده تا به رزمندگان کمک کنند.
صدای انفجارهای پیاپی لحظه ای قطع نمی شد. هر انفجاری که رخ می داد، مقداری از خاک سقف بیمارستان بر روی مجروحین می ریخت. دشمن خیلی نزدیک شده بود. حتی میشد صدای تانکها و توپها را شنید.
فریادهایی که از گلوی مجروحین و زخمیها بیرون می آمد با صدای فریاد سربازان و رزمندگان در هم آمیخته بود. صدای رگبار تیربارها، انفجار خمپاره ها، ویرانی سنگرها و حرکت چرخ تانک ها، فریاد سربازان عراقی و چند رزمندهِ سالم ایرانی که با تمام قوا در مقابل دشمن بی شمار ایستادگی می کردند، ترس و نگرانی از افتادن بیمارستان صحرایی به دست دشمن و اسارت زنان، روحیهِ بعضی از آنها را ضعیف کرده بود. یک تانک مستقیم به طرف بیمارستان می آمد. یکی از بچه ها فریاد زد: آر.پی.جی زن، آر.پی.جی آن یکی بلند شه اینو بزنه.
ناگهان یکی از بچه ها با سر و رویی خاکی، در حالی که یک پایش تیر خورده بود، با تمام قوا خود را سمت آر.پی.جی کشاند و آن را برداشت و سعی کرد، روی پاهایش بایستد، پاهایش می لرزید مثل کودکی که ایستادن را تمرین میکند. خون از پایش فوران زد و شلوارش را خیس کرد بالاخره توانست بایستد، از بیمارستان فاصله گرفت تا آتش ته قبضه اش به بچه ها نگیرد. قبضه آر.پی.جی را گرفت سمت تانک و با صدای بلندی که ته ماندهِ توانش بود فریاد زد: الله اکبر.